روایتی تکاندهنده از خطا و قصور پزشکی در ایران
جارستان- فرزانه طاهری، نویسنده و مترجم در روزنامه شرق نوشت: شاید تا زمان آمادهشدن این متن و انتشار آن، پرونده پزشکی زندهیاد عباس کیارستمی به جایی رسیده باشد، اما مهم نیست، چون این پرونده جز آنکه زخمهای کهنه بسیاری را باز کرد، شاید تلنگری بود و باشد بر همه ما که خیلی چیزها را ظاهرا
جارستان- فرزانه طاهری، نویسنده و مترجم در روزنامه شرق نوشت: شاید تا زمان آمادهشدن این متن و انتشار آن، پرونده پزشکی زندهیاد عباس کیارستمی به جایی رسیده باشد، اما مهم نیست، چون این پرونده جز آنکه زخمهای کهنه بسیاری را باز کرد، شاید تلنگری بود و باشد بر همه ما که خیلی چیزها را ظاهرا فراموش کردهایم. برای همین میشود هنوز نوشت، چون باید فکری به حال نظام درمانی کرد و به نقد واکنشهای متقابل درباره مرگ کیارستمی پرداخت.
خیلیوقت بود میخواستم بنویسم. همانوقت که خبر مرگ غیرمنتظره کیارستمی دل من و میلیونها دیگر را آتش زد. و من از آنها نیستم که این عبارات را همینطوری خرج میکنند. اما هر بار که دست به نوشتن میبردم گلشیری و سیر منتهی به مرگش مثل دیواری در برابرم میایستاد و بیآنکه خود بدانم، به بهانهای نوشتن را به تعویق میانداختم. اما دیدم که باید بنویسم و نه برای اینکه از قافلهای عقب نمانم. باید با سر بروم در آن دیوار که گفتم و برسم به این مرگی که گفتم اجتنابناپذیرنبودنش بر سوز دل میافزود.
پاییز ۷۸ بود، سرفه میکرد. عمه متخصص بیهوشیام از یک پزشک فوق تخصص ریه از آمریکا برایمان وقت گرفت. رفتیم به بیمارستان. جواب آزمایش [با سدیمانتاسیون سه رقمی] و عکس را که دید، گفت عفونت ریه است، همان برونشیت مزمن سیگاریها. یک دوره آنتیبیوتیک خوراکی تجویز کرد و گفت سیگار را ترک کن و تا نکردی برنگرد. نگفت آنتیبیوتیکها که تمام شد برگرد. با اعتماد مطلق رفتیم دنبال کارمان. و مدام ضعیفتر شد. سیگار را کم کرد، اما ترک نکرد. سفری در پیش داشت به خارج از کشور و رفت. دو، سه روزی برای آزمایش و عکس بستریاش کردیم. سایهای در ریه دیده شد. مرخصش کردند تا برای تشخیص اقدامات دیگری بکنیم. قرار شد برویم بیمارستانی برای نمونهبرداری از آن سایه. از راه بینی. نخواست پیشش بمانم. بیرون ماندم. نمونه را بردیم پاتولوژی و رفتیم خانه نشستیم به انتظار جواب.
یک هفته، ۱۰ روز. جواب را که گرفتم، هیچ نوع بدخیمی در نمونه نبود. پر درآوردم، از همان متخصص که این نمونهبرداری را گرفته بود وقت گرفتم. وقتی با دیدن نتیجه گفت ولی ما به آن توده نرسیدیم و نمونه را از برنشها برداشتیم، آب سردی بر سرم ریخت. گفتم شاید عفونت باشد فقط. آنتیبیوتیکی بدهید تا ببینید شاید در رادیولوژی بعدی این توده کوچکتر شود. (این را با دانش واپسنگر نمیگویم. به او گفتم. حتی گفتم برای روحیه بیمار هم خوب است.) پذیرفت. عکسهای ریه همیشه همراهم بود، در صندوق عقب ماشین، مبادا ببیند. با خودش هرگز از وجود توده حرفی نزدم. گفتم که عفونت است و آزمایشها و نمونهبرداری برای این است که ببینند چه آنتیبیوتیکی باید بدهند. در محل کارم عکسهای ریهاش را به شیشه پنجره میچسباندم و نگاه میکردم، نگاه میکردم. عکسِ بعد از اتمام آنتیبیوتیکها را با قبلی مقایسه کردم و احساس کردم که سایه کمی کوچکتر شده است. رفتم پیش دکتر. گفت نه، نشده.
اعتمادم را به او از دست داده بودم، فقط به این دلیل که همان روز نمونهبرداری نگفته بود به آن سایه ملعون نرسیدهاند و من پس از یک هفته، ۱۰ روز انتظار کشنده و آن شادی عظیم این خبر را میشنیدم، بس که لابد مطمئن بود سرطان است و برنشها هم شاید درگیر شدهاند. دوستی، فوق تخصص ریه دیگری را معرفی کرد. مطب شلوغ، از آنها که وقتدارهاش هم سه، چهار ساعت مینشستند. دو، سه هفته وقت گرانبها تلف شده بود و هنوز به جایی نرسیده بودیم. گفت باید زیر اسکن از بیرون نمونهبرداری کنند. گفتند باید سرنگ و دستکش و فلان و بهمان را بخری و بیاوری. چندین داروخانه رفتم تا آن سرنگ را که میخواستند پیدا کردم. بعدش رفتیم با هم و نمونه را به پاتولوژی دادیم. بعدش هم رفت جلسه هیأت دبیران کانون.
یکی، دو روز بعد، سردردهایش شروع شد. سردردی که امانش را میبرید. هرکار میکردیم تسکین پیدا نمیکرد. یک هفته، ۱۰روزی گذشت. قبلش با دوستان در آلمان مشورت کرده بودم.
میخواستم بدانم حالا که قرار است یک سالی در برنامه تبادل نویسنده در برلین باشیم، میشود جلوتر بیندازیم و درمان را آنجا انجام بدهیم؟ روز جوابِ آسیبشناسی توانش را در خود نیافتم و دو دوست رفتند و من در محل کار ماندم. آمدند. آبسه بود. دنیا را به من دادند. به دکترش زنگ زدم. گفت که بیایید نامه بستریشدنش را بگیرید. گفت که آبسه ریه هم مسئله سادهای نیست و باید با آنتیبیوتیک تزریقی درمان شود. ۱۰روزی باید بستری شود. درباره علت سردردش گفت ضعف عمومی است. رفتم خانه. قرار بود در جلسه هیأت دبیران باشد. در خانه چرخیدم. نامهای برای آن دوستان به آلمان نوشتم و فکس کردم. با یک شکلکِ لبخند پایینش که سرطان نیست و همینجا درمانش میکنیم.
به اتاق خواب رفتم. حجمی که انتظار نداشتم روی تختخواب بود. به جلسه نرفته بود؟ صدایش زدم. انگار که از ته چاهی سر بیرون بیاورد، با صدایی بیحال گفت سرم درد میکرد، نرفتم. آوردمش به نشیمن. نگاهم میکرد اما انگار مات بود، در این جهان نبود. همه حرکاتش، حرفزدنش، نگاهش کند شده بود. دوستان هیأت دبیران که از غیبت بیسابقهاش نگران شده بودند، تلفن کردند و آمدند. گفتند همین امشب بستریاش کن. زنگی زدم به بیمارستان تا بدانم چقدر باید پول بدهم. پول را گفتم برادرم آورد. لباس خیس عرقش را عوض کردیم و به بیمارستان بردیمش. تا کارهای پذیرشش را بکنم، آخرین قلم زندگی را به دستش گرفت و بیانیه حاصل جلسه آن روز را امضا کرد. همانطور کُند و بیحال.
بستریاش کردم. سردرد امانش را بریده بود. صبحش دکتر آمد. عکس دیگری گرفتند. عکس را که زد به آن صفحه نور، دیدم آن سایه عکسهای چند وقت گذشته دیگر نیست. مطمئن بودم، چون روزها و روزها عکسها را بر شیشه پنجره اتاق کارم با هم مقایسه کرده بودم. گفتم. گفت نه، به اندازه قبل «دیفاین» نشده است. با همان ترسولرز معهود ما نامتخصصان گفتم که حتی خط بیرونی محوی هم دیده نمیشود. زیر بار نرفت البته. گفتم این سردرد ۱۰ روزه را چه کنیم؟ گفت میگویم متخصص داخلی بیاید و من ماندم و دربهدر به جستوجوی متخصص داخلی. نیافتمش تا وقت خروج از بیمارستان که التماسکنان او را به سروقت بیمارم بردم. از نوع معاینهاش و آن گردن خشک فهمیدم شکش به مننژیت است. گفت باید مایع نخاع را آزمایش کنند و مرا از اتاق بیرون کردند. بعد هم گفت که اصلا بدون آزمایش هم میتواند از کدری مایع نخاع بفهمد که مننژیت است و باید تا صبح در همان حالت که بود بماند. یکنفره از عهده برنمیآمدم. دیروقت شب زنگ زدم به آن دو دوست. آمدند. ایستاده کنار تختش دست و پایش را بیحرکت نگاه داشتیم. در دل سیاه شب یکبار با همان کُندی دستم را به لب برد و بوسید و «ممنون» بیحالی گفت. ممنون؟ میگویم که چرا بعدها آرزو میکردم همان دستم شکسته بود و نمیرفتم داروخانه از پی داروخانه تا آن سرنگ را بگیرم برای نمونهبرداری.
درمان را شروع کردند. آنتیبیوتیکها را باید خودم تهیه میکردم. از داروخانههای خاص.
جدیدترینها و قویترینها را. سردرد اما امانش را بریده بود. از اداره بهداشت هم آمدند و بدون هیچ توضیحی برای من، اتاق را ایزوله کردند.
بردیمش برای اسکن مغز، با آمبولانس خصوصی که او را کَفَش خوابانده بودند. هوشیاریاش خیلی کمتر شده بود، اما وحشت چشمانش را از تکانها و صدای آژیر و فریاد راننده در بلندگو هرگز فراموش نمیکنم. اسکن ۱۴آبسه را در مغز نشان داد. از آن لحظه «متخصص»ها شاید میدانستند که دیگر امیدی نیست، من اما یک لحظه از خوشبینیام کاسته نشد، اینکه «پروگنوسیس» چنین وضعیتی چقدر منفی است و جای هیچ خوشبینی ندارد، از دایره معلومات من بیرون بود.
حتی اسم آبسه مغز هم تا آن روز به گوشم نخورده بود، اما میدانستم، هنوز هم میگویم، و همه شواهد هم حاکی از همین است که آن نمونهبرداری آبسه ریه را پاره کرده و عفونت به مغز رفته بود. سردردها یکی، دو روز بعد از نمونهبرداری شروع شده بود. از یکی، دو پزشک در ایران که پرسیدم، گفتند به این سرعت به مغز نمیرود، اما برای چند پزشک متخصص در چند کشور اروپایی که تعریف کردم، بلافاصله، بیآنکه من حرفی بزنم، گفتند که بیتردید علتِ آبسههای متعدد در مغز همین بوده است. گفتند که بعد از این نوع نمونهبرداری از ریه، به دلیل اینکه همیشه امکان آبسهبودن توده هست، حتما باید بیمار را زیر نظر در بیمارستان نگاه داشت، اما ما بعدش رفتیم خانه و ۱۰ روز ماندیم تا جواب آسیبشناسی بیاید.
متخصص عفونی درجهیکی که لطف کرد و به آن بیمارستان آمد، پرونده را که دید، از رژیم بدون سدیم برای بیماری با این هوشیاری پایین فریاد کشید. بعد هم که نام آن آنتیبیوتیکهای رنگووارنگ را خواند، گفت که یکی از اینها کافی است و چرا میفرستندت اینهمه داروی گران را بیدلیل تهیه کنی و بعد در گوشم گفت، تو که دکتر پارسا را میشناسی، چرا نمیبریش ایرانمهر؟
دکتر پارسا را میشناختم و همیشه نهفقط به دلیل حذاقتش که به دلیل انسانیت عمیقش مورد احترام من و همه دوستان بود. یکبار هم حتی در آن فاصله به مطبش رفته بودم تا با او هم مشورت کنم، اما آنقدر آدمهای مغزعملکرده و بچهها با شکلهای عجیبوغریب در اتاق انتظار بودند که خجالت کشیدم بدون نوبت بروم سراغش و سرم را انداختم و آمدم پایین. دوستان دکتر پارسا را آوردند و منتقلش کردیم. لابد با خوشحالی از دفع این شر ترخیصش کردند. در چند هفته بعدی دکتر پارسا یک آبسه را با جراحی درآورد و دو آبسهاش را هم تخلیه کرد.
برایم توضیح داد که مایع داخل آبسهها تغییر کرده و این نشان میدهد که دیگر عفونی نیستند، اما ایمنی بیمار چنان پایین آمده که بدن پوستههای آنها را نمیتواند جذب کند و همانطور در مغز ماندهاند. با کشیدن تصویر مغز و نشاندادن جای آبسهها و فشاری که به دلیل سختی جمجمه بر مغز وارد میشد درواقع نشان داد، چنانکه از او انتظار داشتم، مقام ویژه برای خود قائل نیست که برخی از [توجه داشته باشید، میگویم برخی] پزشکان برای خود قائلند و بیمار یا همراهانش را مشتی زباننفهم میدانند که اصلا حق یا لیاقت ورود به این ساحت را ندارند. این قصه را کوتاه میکنم؛ خیلی طولانیتر از اینهاست تمام آن لحظات و اوجوفرودها که بر ما گذشت تا رسیدیم به آن روز نحس خرداد ۷۹، پس از شش هفته در دو بیمارستان. میخواهم دو، سه قصه کوتاه دیگر بگویم.
چهار سال پیش حوالی نیمهشب در پاریس، زمین خوردم و مچ دستم شکست. به اورژانس بیمارستانی دولتی در همان نزدیکی رفتم. نه کارت شناسایی همراهم بود، نه فرانسوی بودم، اما کسی مدرکی از من نخواست. فقط نامم را پرسیدند و نشانی و شماره تلفن گرفتند. همین. بیمارستان دوم که مرا به آنجا روانه کردند، چون ارتوپد خودشان نیامده بود هم به همین ترتیب. همان اطلاعات بیمارستان اول برایشان کافی بود. بیآنکه فورا پولی بگیرند، گچ گرفتند و روانهام کردند تا چند روز بعد بروم باز عکس بگیرم. ماهها بعد صورتحسابی به در خانه دخترم آمد. دستکم از آن زمان، چند نفری که این داستان را شنیدهاند گفتهاند یعنی میشد همه اطلاعات را غلط بدهی؟ گفتم بله، اما فکر کردم این اعتماد خیلیخیلی ارزشش از آن ۲۰۰، ۳۰۰ یورو بیشتر است؛ اعتمادی که در کشور خودمان انگار کیمیا شده.
قصه بعدی: یکی از نزدیکان را اورژانس به بیمارستانی دانشگاهی در نزدیکی خانهشان برد. رفتم به ملاقاتش. در بخش گوارش بستری بود. در اتاقی چندتخته. گفت که دکتری که نامش را بر بالای تختش زده بودند، یک بار آمده و گفته ببرندش آندوسکوپی. چند روز بعد هم آمدهاند که دکتر باز آندوسکوپی نوشته. مقاومت کرده. در پاسخش که میخواسته بداند چه خبر است، از اتاق رفتهاند. ۱۴ روز آنجا بود و کلمهای در توضیح وضعیتش به او نگفتند. گفت که یک روز دانشجوها، لابد با استادشان، آمدهاند بالای سر زن افغان تخت بغلی که ششماهه باردار بود و درد معده داشت. روی شکمش فشار میدادند. صدای این بیمار ما درآمده که این زن باردار است. تعجب کردهاند. بیچاره خودش جرئت حرفزدن نداشته. پروندهاش را حتی نخوانده بودند. به راهرو رفتم. دانشجویی را دیدم از همان دسته «این منم طاووس علیین شده»ها. گفتم حیوان خانگیتان را هم که میبرید دامپزشک، یک دستی به سر و گوش حیوان میکشد. آخر اینها که احشام نیستند، آدماند. نباید برایشان هیچ توضیحی بدهید؟ بیمار ما هم ترخیص شد، در بیخبری کامل. بعدها معلوم شد تومور پانکراس دارد. کمی بعد درگذشت.
و قصهای دیگر: دوستی بلافاصله پس از مرگ یکی از نزدیکانش قرصهایی را که آماده کرده بود خورد. بردندش به بیمارستانی در همان نزدیکی. فقط حاضر شدند معده را شستوشو بدهند، اما گفتند باید برود به فلان بیمارستان و آنجا بستری شود. به من خبر رسید. گفتند بیمارستان دومی تا سه میلیون نگیرد بستری نمیکند. یخبندان شدید بود، در شبی زمستانی. رفتم با پسرم و یکی از دوستان. پول را که میپرداختیم، بیمارمان تمام آن مدت بیهوش و خرخرکنان همانجا روی تخت، پشت پردهای در اورژانس افتاده بود. تازه بعدش بردندش آیسییو. بعدا دکترش گفت ساعتی دیگر اگر میگذشت، فعالیت مغزش برگشتپذیر نبود.
خب، این قصهها از انبوه قصههایی است که با مرگ کیارستمی انگار سیلبندشان برداشته شد و در پناه این نامِ نامی همه از تجربههای قصور پزشکی یا خطاهای مسلم در حق خود و عزیزانشان گفتند و از مشکلات اساسی در نظام درمانی کشور. از اینکه شکایتی هم اگر شده یا آنقدر فرسایشی شده که عطایش را به لقایش بخشیدهاند یا به جایی نرسیده یا نتیجهاش قدمی در راه اصلاح نظام درمانی نبوده است. در این غوغایی که برپا شد، پرسشهایی شاید برخی بسیار ساده، برایم بیپاسخ ماند. حالا منِ شهروند ساده غیرمتخصص میخواهم این پرسشها را بیان کنم و حرفهایی را که شاید خیلیها هم زده باشند من هم بزنم و یکی به این حرفهایم پاسخ بدهد؛ به آنچه «من» دارم میگویم و نه آنچه فلان و بهمان کس کرده یا گفته. همین!
این چند هفته چه بسیار از قول مسئولان نظام درمانی کشور شنیدیم و خواندیم پزشکان قشر شریف و فرهیخته جامعهاند. جوانیشان را گذاشته و درس خواندهاند، رتبههای بالای کنکور بودهاند و از خواب و آسایششان در راه بیماران گذشتهاند. آمار خطاها و قصورهای احتمالیشان [که و البته ذکر میکنند و ما هم میپذیریم اجتنابناپذیر است و همهجای دنیا اتفاق میافتد] به نسبت توفیقشان در بازگرداندن سلامت به بیماران کمتر از خیلی از کشورهای حتی پیشرفته است و با کلی بیمار و همراه بیمار با فرهنگهای متفاوت و گاه بسیار پرخاشگر یا متوقع سروکار دارند و… .
میگوییم قبول! اما آخر هرگز نباید فراموش کرد هر بیماری مهمترین کس نزدیکانش است و اگر بمیرد، انگار دنیا برایشان مرده است. آخر در جهان کجا را میتوان یافت که وقتی خطایی رخ میدهد، همه در دفاع از همصنفشان به جای توضیح درباره آن خطا یا حتی خطای ادعایی، اینهمه مقدمهچینی کنند، از حضور پزشکان در جبهههای جنگ بگویند، از مرارتها که کشیدهاند و خلاصه منت بر سر مردم بگذارند. حتی از آن پزشکان یا کادر درمانی که زندگی مرفه بیدغدغهشان را در ممالک پیشرفته رها میکنند و داوطلبانه به ناامنترین یا عقبماندهترین جاهای دنیا میروند هم هرگز این جنس حرفها را نمیشنویم. این چه خصلتی است؟ وظیفه پس چه میشود؟ رتبه بالا در کنکور جز باهوشبودن یا درسخوانبودن متضمن چه ویژگیهایی است؟ آیکیو [هوشبهر] قبول، اما در برنامههای آموزشی دانشکدههای پزشکی ما ایکیو [هوش عاطفی] و هوش اجتماعی چه سهمی دارد؟ چرا باید هر وقت پزشکی به زبانی که ما هم بفهمیم، نه زبانی مشحون از اصطلاحات رعبآور، به زبان سلیس فارسی، برایمان قضایا را توضیح میدهد به وجد بیاییم جز این است که خرق عادت است مواجهشدن با میزانی از هوش عاطفی در این عرصه؟
همه ما حتما با پزشکانی که علایق دیگر هم دارند سروکار داشتهایم؛ هنر، ادبیات، موسیقی و… و هوش عاطفیشان و خصال انسانیشان را با بقیه مقایسه کردهایم تفاوت ماهوی رفتارشان را با رفتار آنهایی که انگار هدفشان شده است پول روی پول گذاشتن و برج بالای برج ساختن؛ بیاعتنا به این جامعه و مشکلاتش، یادشان رفته که با «انسان»ها سروکار دارند. طلبکار هم هستند از آنهایی که دستکم خشتی از این برجهایشان دسترنج آنهاست.
گفتم خیلیهامان میدانیم پزشکی علم صددرصدی نیست و خطا همهجا رخ میدهد. بحث این نیست! بحث مخفیکاری است. بحث زیرپاگذاشتن حق بیمار و نزدیکانش است، برای دانستن حقیقت در روند درمان. بحث سرپوشگذاشتن است، بحث قطع امید از اجرای عدالت است، روشنشدن حقیقت. بحث نقدناپذیری نظام درمانی است. بحث برخورد قبیلهای است. دیگر دغدغه در این پرونده انگار شده است پیداکردن مجرم در جایی دیگر. بحث این است که اگر این پرونده به سرانجام درست نرسید، مردمِ دیگر که اینهمه نگاه هم ناظر و نگران سرنوشتشان نیست، عطای شکایت را به لقایش ببخشند، مبادا خود بیمار یا نزدیکانش در جایگاه متهم قرار گیرند. [دیدید که؟ «مقصر کسی است که اجازه داد کیارستمی را به فرانسه ببرند»، «پرواز موجب مرگش شد» و… باور کنید از پزشکی از نزدیکان شنیدم که بهمن کیارستمی پدرش را کشت!] بگذریم که خواست بهمن و احمد کیارستمی هرگز بررسی علت مرگ نبوده است. به همین سادگی!
* حرفه من ترجمه است. به اندازه موهای سرم در مقالهها و مصاحبهها بدوبیراه به مترجمان و وضعیت ترجمه در ایران امروز شنیدهام. خودم هم کم از آشفتهبازار ترجمه نگفتهام. حتی یک بار، باور کنید، حتی یک بار نشده از خواندن نقد یک ترجمه پر از غلط رگهای گردنم برآید که به مترجمها توهین شده. خیر! من و خیلیهای دیگر مثل من هرگز فضاحت بعضی مترجمها را به خود نگرفتهایم چون حسابمان با خودمان پاک بوده.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰